خواستههای متضاد گاهی مغز را میخواهد منفجر کند. هم باشم هم نباشم هم اتفاقی بیافتد هم نیافتد. و دو ماه دیگر نزدیک عید که گربهها با شکمهای بالا آمده مرنو مرنو کردند یاد داستان دو مرول دیوانهسر صمد بیافتم که نمیفهمیدمش. یا آن قصهی قدسی قاضی نور که نمیدانستم قدسی اسم زن است همان که پسر بچهای تنها با عینکی رنگی توی جنگلی رها شده بود و بعد از شکسته شدن یکی از شیشههای عینک تازه رنگ درختها و گلها را جور دیگری دید و نمیدانم کدام رنگ واقعی است یک شیشه نارنجی و یک شیشه هیچ.