«سرزمین کودکی برای من ساحلی است که پس از جزر خیس و اسرارآمیز شده است؛ ساحلی که میتوان غیرمنتظرهترین اشیا را در آن پیدا کرد.
من تمام مدت مشغول جستجو بودم و شاید همین کار من را در زندگی مقداری پریشان حواس کرد. بعد هم که بزرگ شدم - یعنی زمانی که چیزی برای گم کردن داشتم - دریافتم که یافتههای مسرتبخش کودکی وامهای سرنوشت هستند. وامهایی که در زمان بزرگسالی باید ادا کرد و این بسیار منصفانه است.
به یک نکته دیگر نیز عمیقا پی بردم: این که هر گمشدهای را میتوان یافت؛ حتی عشق، حتی جوانی. تنها چیزی که هیچکس تا به حال نتوانسته است پیدا کند، وجدان گمشده است.
این موضوع آنقدر هم که به نظر میرسد غمانگیز نیست، چون باید به یاد داشت که هیچکس وجدانش را از روی پریشانی حواس گم نمیکند.»