چرا دلم میخواست خیلی حرف بزنم از خیلی چیزها بگم از دلم بگم که پر از خون بود و همهی خواستههام توی خونش غرق شده بود از خودم بگم که کم آورده بودم و دیگه مثل قبل به جایی هم چنگ نمیزد تا نجات پیدا کنم. شربتشو روی صندلی کنار لیوان شربت من گذاشت و از جاش بلند شد و کنارم ایسناد سرم پی صورت او بالا آمد و او را در بالاترین نقطه و دورترین جای ممکن با خودم دیدم انگار از آسمان نگاهم میکرد نگاهم را خواند که زود خم شد و روی زانو مقابلم نشست و بعد با یه حس عجیبی بهم نگاه کرد و بعد رنگ صورتش کمی تغییر کرد ولی از گفتن حرفاش منصرف نشد و چشمهاشو به پایین دوخت تا نگاهش دیگه با نگاهم گره نخورده و حرفشو تونه بزنه و گفت: