کمی خودش را عقب کشید، رو به سمتم برگرداند و گفت:
-ببینید چه آبی قشنگیه آسمون...
چشمهای درشت و مشکیاش من را یاد چیزی انداخت، نمیدانم چرا یکهو خندهام گرفت و معتمد، به کندی نگاه از چشمهایم برداشت و به لبم دوخت:
-خندهاتون واسه چیه؟
اخمی کرد و پایین تیشرتش را مرتب کرد، رسمیتر نشست و ....