این بار قلب سوگند محکمتر تکان خورد. بند کیفش را فشرد و سؤالی به او نگاه کرد:
– دیشبو از حافظهت پاک کن. هر چی دیدی خواب بود.
دستی برایش تکان داد، سوار شد، یک دستی دنده زد، فرمان را گرفت و دور زد و دور شد.
سوگند خودش را بغل زد و سمت خانه راه افتاد. سؤالات مثل سیلی که سد مقابلش شکسته باشد، به ذهنش هجوم آورد:
– آراد کیه؟ چرا اینجاست؟ چرا حاجی اینقدر هواشو داره؟ چرا منو برده خونهشون؟ ایاز کیه؟ اون زخما برای چیه؟
جلوی در خانه بود. اخم کرد. لرزش بدنش دیوانهاش کرده بود. سرش را که بالا گرفت در خانه باز شد. حاجمحسن متعجب توی چارچوب ایستاده بود.