هر بار که عاشق میشد، که کم هم نبود، رویای ازدواج کردن و ماندگار شدن در کانادا را در سرش میپرورد، اما همین که آتش عشقش سرد میشد باز دلتنگ شیلی میشد. وطنش آنجا بود، در جنوب جنوب، آن کشور راز و باریک که هنوز او را به خود میخواند. روزی برمیگشت، مطمئن بود. خیلی از شیلیاییهای تبعیدی برگشته بودند و بدون جار و جنجال زندگی میکردند و کسی هم کاری به کارشان نداشت.