شبا که با قطار برمیگردم، از پنجرهها توی خونهها رو میبینم؛ برنامههای تکراری تلویزیون، میزهایی که واسه شام چیده شده، همیشه سر همون ساعت، فضاهای تنگ و تاریک که ازشون غم و حسرت میباره... میدونید چیش واسم جالبه؟ همین تکراری که توش هست، همیشه سر یه ساعت خاص...
آدما با یه مشت خرت و پرت الکی راه میافتن تا دنیا رو فتح کنن.
همهش تصور میکنن که پشت سر یه ارتش دارن حرکت میکنن، در حالی که سر جای اولشون میمونن تا بپوسن.