حالا همدردی میتوانست بدترین چیزی باشد که در کلامی یا نگاهی ابراز میشد. همدردها را یا پس میزدم یا دور میزدم. آخر نیاز داشتم حس کنم آنچه از سر میگذرانم فهمناپذیر و ارتباطناپذیر است؛ از این رو فقط وحشت معنیدار و واقعی به نظر میرسید. کسی اگر در موردش با من حرف میزد، دلتنگیام عود میکرد، همه چیز دوباره غیرواقعی میشد. با این حال، بیهیچ دلیلی گاهی با آدمها درباره خودکشی مادرم حرف میزدم، منتها چنانچه جرات میکردند حرفی میزدند، از کوره در میرفتم. آنچه واقعا از آنها میخواستم این بود که موضوع را عوض کنند و به بهانهای سربهسرم بگذارند...