مهتاب آن چنان در تار و پود پارچه سفید نفوذ کرده بود که گویی آن چشمان هولناک حتی از ورای پارچه نیز قابل مشاهده بودند. با وحشت فراوان به پارچه خیره شد. گویی سعی داشت به خود بقبولاند، آنچه که میبیند، حقیقت ندارد. اکنون پرتره را به وضوح میدید. دیگر پارچهای روی آن وجود نداشت. پرتره آشکار و روباز آنجا بود و چشمان پیرمرد مستقیما به وی مینگریستند. نگاه پیرمرد تا اعماق وجودش نفوذ می کرد. ناگهان با وحشت بسیار مشاهده کرد که پیرمرد به حرکت درآمده و با دو دست به کنارههای قاب چنگ زد. کم مانده بود از ترس قلبش از حرکت باز ایستد. پیرمرد خود را بالا کشید و در حالی که هر دو پای خود را از قاب خارج می کرد، با حرکتی سریع به کف اتاق پرید.