به دستگاهها اعتماد نداشت، دستگاهها که هیچ، حتی بــه چیزهایی ابتدایی مثل برق هم اعتماد نداشت. اگر قطعی برق به درازا میکشید یا رعد و برق مدار را از کار میانداخت، شمعدان مسی چند شاخه را از بالای گنجه برمیداشت، گنجهای که همیشه شمعهایی آماده استفاده، برای مواقعی که برق احیانا قطع میشد، در آن بود و شیء تزئینی ظریف را با آن شاخههای شعلهورش از میان آشپزخانه میگذراند و میبرد توی راهرو و آنطور که آن را بالای ســرش گرفته بود به گوزنی پیر و بیآزار میماند که با شاخهایش این طرف و آنطرف میرود. بــه اسـتفاده از تستر برقی حتی فکر هم نمیکرد: دلش برای کز کردن کنار آتش، برای خود آتش و برای صدای شگفتانگیز هیزم تفتیده، که بیاندازه شــبیه نفسنفسزدن موجودی زنده بود، تنگ میشد. رنگ به رنگ شدن تکههای زغال به اتاق حس و حالی غریب میداد؛ همین که آتش گر میگرفت، دیگر احساس تنهایی نمیکرد، حتی وقتی کس دیگری توی خانه نبود.