یک روز ساعت هشت صبح مرد جوانی ایستاده بود جلو در یک خانه تک افتاده به ظاهر شکیل. باران میبارید. کسی که ایستاده بود آنجا با خودش فکر کرد «چه عجب! چتر همراهم هست.» آخر سالهای گذشته هیچوقت چتر نداشت. در یکی از دستهایش که مستقیم به طرف پایین دراز شده بود، چمدانی خاکستری بود، چمدانی بسیار ارزانقیمت. جلو چشمهای مرد از راه رسیده روی یک تابلو میناکاریشده نوشته بود کارل. توبلر، دفتر فنی. مرد انگار دارد به چیز بسیار بیاهمیتی فکر میکند، لحظهای مکث کرد. بعد دکمه زنگ را فشار داد. پس از آن شخصی که بر اساس تمام شواهد موجود خدمتکار بود، آمد که در را برای مرد باز کند.