در شهر جنگ، شهری که هیولاها در آن حکمرانی میکنند، چیزی به اسم امنیت وجود ندارد.
کیت هارکر و آگوست فلین، وارثان شهری دوپارهشدهاند؛ شهری که در آن، خشونت زایای هیولاهایی واقعی است. کیت فقط میخواهد مثل پدرش بیرحم باشد؛ پدری که به هیولاها اجازه میدهد که آزادانه در شهر بچرخند و انسانها را وامیدارد برای برخورداری از محافت او، پول بپردازند. آگوست فقط میخواهد انسان باشد، انسانی به خوشقلبی پدر خودش؛ میخواهد نقش بزرگتری در محافظت از بیگناهان داشته باشد.
اما آگوست هم یکی از هیولاهاست. هیولایی که میتواند تنها با نوای موسیقی، روح انسان را برباید.
شهر آگوست و کیت، دارد فرو میریزد. و فقط این دو هستند که از هر دو روی شهر، باخبرند. فقط این دو میتوانند کاری کنند.
اما چطور تصمیم میگیری قهرمان باشی یا تبهکار، وقتی نمیشود از هم تشخیصشان دهی؟