کسی آن بیرون دارد گوش میدهد؟ یا آدمها فقط با عجله راهشان را میروند؟ یک قصه واقعا چقدر میتواند تغییر ایجاد کند؟ این همه قصه که با سرعت و شتاب به گوش دنیای پرمشغله فرو میرود، چه تاثیری خواهد داشت؟ آنهم در دنیایی تا این اندازه سریع و بیتوقف که در آن تمام صداها با اثر داپلر به نالهای بلند بدل میشوند؛ نالهای آنقدر حواسپرتکن که حتی اگر صدایی غیرطبیعی توجهتان را جلب کند، قبل از اینکه بتوانید متوجهاش شوید، از آن کنده میشوید و مثل نیش زنبوری که به بدنتان فرو رفته، بیرونش میکشید. در چنین دنیایی سخت میشود صدای چیزی را شنید. اگر هم کسی صدایی بشنود، واقعا چقدر میتواند تغییر ایجاد کند؟ آنهم صرفا از طریق حرفها و چیزهایی که زمانی برای کسی اتفاق افتادهاند؛ چیزهایی که شنونده حتی آنها را نمیشناسد، و هیچوقت هم نخواهد شناخت.
این فقط یک قصه است. یک سری واژه. همین.
-از متن کتاب-
«قلبهای گمشدهمان» رمانی پادآرمانشهری است دربارهی دوستی، فقدان و قدرت عشق مادرانه.
سلست اینگ با تاکید بر کتابخانهها، کتاب، شعر و قصهگویی، از قدرت واژهها با ما حرف میزند؛ از قصههایی که با دیگران در میان میگذاریم، از صداهایی که به حاشیه رانده میشوند و بیش از همه از انسانهایی که مهر سکوت بر لبشان خورده است.
«قلبهای گمشدهمان» داستانی احساسی و پرکشش است که به زیبایی به مسائل پیچیدهی روز میپردازد. آنقدربه واقعیت تاریک و ناخوشایند نزدیک است که خواننده را میترساند. این رمان از دلایل و انگیزههایی میگوید که باعث میشوند جوامع به ظاهر متمدن فجیعترین بیعدالتیها را نادیده بگیرند. «قلبهای گمشدهمان» رمانی است دربارهی درسهای زندگی و میراثی که برای کودکانمان به جا میگذاریم. راهنمای استفاده از قدرت هنر برای ایجاد تغییر.