کسیدی معتقد است اگر ترسهایش را در دفترچهاش بنویسد، ترسها قدرتشان را از دست میدهند و او بر آنها غلبه میکند. او نیویورک را ترک میکند تا تابستان را در وایت چپل بگذراند. ابتدا فکر میکند ترسهایش را پشت سر جا گذاشته است. ولی وایت چپل دیگر آن جای زیبا و آرامشبخشی که یادش میآید نیست.
زنی که در همسایگیشان زندگی میکرده حالا مرده و خانهی نفرین شدهاش رازهای پیرزن را در دل خود مخفی کرده است.
کسیدی میداند که مردههای بیقرار منتظر فرصتی هستند تا از قبرهایشان بیرون بیایند.
دنیا سیاهتر از آن است که کسیدی فکرش را میکرد.