در سکوتی مملو از حیرانی ما، عمه اِمه ، به کلاویه یه نگاهی می ندازه و در حالیکه لبخندی حاکی از تشکر بر لبانش نقش بسته، به طرف ما میچرخه؛ پلکاش نمیتونه اشکاشو تحمل کنه.
خواهرم با یه حالت گیج و نزار با نگاهی تهدید آمیز به شنایدر که هیچوقت به او افتخار همچین پیانو زدنی رو نداده بود، خیره شده بود. پدر و مادرم هاج و واج به همدیگه نگاه میکردند و مبهوت از اینکه هیچ وقت انتظار در آمدن همچین صداهای دل انگیزی رو از این جاکتابی تاریک که یک قرن از کنارش رد میشدند را نداشتند. من در حالیکه سعی میکردم موهایی سیخ شده روی دستامو بخوابونم از عمه اِمه پرسیدم :
- این چی بود؟
- البته که شوپن.
همون شب پدر و مادرمو مجبور کردم که برام کلاس پیانو بگیرند و یه هفته بعد هم یادگیری پیانو را شروع کردم.