در اینجا، در این بهار زیبا و دیرپا، ترسناکترین درام در حال اجرا بود؛ مردی را داشتند محاکمه میکردند که موضوع مرگ و حیاتش در میان بود و نه هر مردی، بلکه یکی از کسانی که در آن سالهای عجیب، کینه و نفر همگان را برمیانگیخت: یعنی یک مزدور. شاید سرنوشت غمانگیز ما چنین بود که جنگ این همه از ما دور باشد، چون با تمام درندهخویی و پوچی جنگ، درگیری هر کسی در آن، نه تنها بدترین صفاتش را آشکار میسازد، بلکه بهترین خصوصیاتش را نیز میپروراند و همینجاست که همراه با بیرحمی ترحم و شفقت نیز به وجود میآید. در اینجا دشمن مردی تنها بود که اصلا مرد نبود، بلکه پسربچه بدبخت و یتیمی بود که هزاران مایل از خانه و کاشانه خود دور افتاده بود.