سابق بر این در اماکن عمومی، هنگامی که افراد را میدیدم که مشغول حرف زدن با خودشان بودند، خندهام میگرفت و اگر حال داشتم مدتی دنبالشان میرفتم و دست میانداختمشان! من میخندیدم اما خندهام تلخ بود! چون خوب میدانستم که هر کس که این گونه با خود حرف میزند، قطعا درد عمیق دارد. دیروز از عصر وقتی از اداره به منزل میرفتم به شدت خسته و کوفته بودم. با خودم گفتم با اتوبوس یا مینیبوس بروم. اما بعد گفتم چرا این هوای خوب را رها کنم و سوار شلوغی وسیله نقلیه شوم؟ بعد گفتم ملت را ببین! همه شاد و سرحال! ولی من صبح تا عصر وقتم را در آن اداره زپرتی سپری میکنم!