ذهنش وقتی به پناهگاهی که مذهب در اختیارش گذاشته بود بازگشت، تقریبا آرزو کرد که کاش این پناه تنهایش نگذاشته بود. توهم بود. آری. اما بهتر بود، بسیار بهتر از این واقعیت هولناک. مذهب، به رغم همه چیز، فواید خود را داشت. قدرت درک را کرخت می کرد. از زندگی عریان ترین واقعیت هایش را می زدود. مخصوصا برای فقرا و سیاهان فواید خود را داشت.
برای سیاهان. سیاه پوستان.
و هلگا به این نتیجه رسید که این همان چیزی است که کل نژاد سیاه در امریکا دچار آن است، این ایمان احمقانه به خدای سفیدپوستان، این اعتقاد کودکانه به جبران کامل همه ی بدبختی ها و محرومیت ها در «جهان دیگر». اعتقاد راسخ ساری جونز به این که «تو اون دنیا همه پاداش می گیریم» به یادش آمد. و ده میلیون آدم درست به اندازه ی ساری از این اطمینان داشتند. چقدر خدای سفیدپوستان به این که این قدر خوب آن ها را دست انداخته بود می خندید!