به جای خواندن، زل میزنم به بخار قطرههایی که میچکند توی قوری و به بخار آتشفشانها فکر میکنم... به دایناسورهایی که دور هم قهوه میخورند و در مورد قشنگی شهابسنگی که از بالای سرشان میگذرد، حرف میزنند.
خوش به حالشان که هیچوقت مجبور نبودند بروند مدرسه. یک دستمال برمیدارم و روی آن، دایناسورها را برای دفتر نقاشی غیرممکنها میکشم.