قوچ پیر میایستد و از بالای تختهسنگها، پیروزمند و ابله، به پایین نگاه میکند. پلک میزنم. وحشتزده خیره میشوم. زیر لب میغرم: «هین! برگرد به غارت، برگرد به طویلهات - گم شو.»مثل شاه پیر خرفتی سرش را کج میکند، اطرافش را میسنجد، و نادیدهام میگیرد. پا میکوبم. مشت میکوبم بر زمین...