صدایش با فریاد بلندی اوج گرفت... و فریاد حیوانی وحشتناک دیگری هم از بلا برخاست. از جا بلند شد، برق یک چاقو به چشم خورد... جیغ هولناک در گلو خفهشدهای از جوجه خروس بلند شد... خون به داخل کاسه مسی میریخت. بلا کاسه در دست دواندوان آمد. جیغ میکشید و میگفت: خون... خون... خون! تایرزا یکباره دستکش را از داخل دستگاه بیرون کشید. بلا آن را گرفت داخل خون فرو برد، و به تایرزا برگرداند، و او هم آن را سر جایش گذاشت. صدای بلا دوباره با آن فریاد بلند اوج گرفت... گرداگرد منقل میدوید، سپس نقش زمین شد، منقل پتپتی کرد و خاموش شد...