یک روز آقای رمو تصمیم گرفت که دیگر به سگش غذا ندهد و او را دو روزی گرسنه نگه داشت. اما بوم او را همچنان عاشقانه و با مهربانی دنبال میکرد. وقتی آقای رمو برای غذا خوردن سر میز مینشست، بوم نه چیزی درخواست میکرد و نه حتی نزدیکش میشد. تنها از دور و با کنجکاوی مطبوعی صاحبش را تماشا میکرد، انگار که در چشمهایش نوشته شده باشد: اگه تو بخوری، منم سیر میشم. و هر چقدر که آقای رمو از روی بدجنسی با سر و صدا و ولع لقهها را پایین میداد، نگاه بومرنگ لطیفتر میشد.