اینجا خبری از فیلسوفها نبود، هیچ دانشمند سالخوردهای نبود که از اعماق تجربهی زندگی حرف بزند. فقط چندتا پیرمرد بودند که داشتند وقت میگذراندند و منتظر بودند زمان جلو برود.
پدرم یکی از آنها بود. برای من غافلگیرکننده بود.
تا او را کنار همپالکیهایش ندیده بودم، هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری باشد. حالا از پیرمردهای بغلدستش هم پیرتر به نظر میرسید.