...اتین با نگاه، دور شدن سبکبال و رقصان او را در روشنایی آبیرنگ و غبارآلودی که شانزهلیزه را آکنده بود، دنبال کرد. خیلی زود شبح او در تودهی خزندهی گردشگران گم شد. اتین برگشت و به سرعت در خیابان به راه افتاد...
چهرهها، تابلوها و بوقها، بین افکارش فاصله میانداخت. این تجربهی آخر همه چیز را ثابت میکرد. او از هیچ چیز لذت نمیبرد. با هیچ کس هم به تفاهم نمیرسید. او خود را در موقعیتی مبهم در برابر کل دنیا میدید. با شهامت کوشید آیندهاش را تصور کند: اتین در سی سالگی، اتین در چهل سالگی، با زن و بچه، با شغل و یک شکم کوچک...
خندهدار بود. با خود میگفت:”من ماندنی نیستم”...