میان ابرهای صورتی و بنفش شناور بودم. خردسال بودم و مادربزرگم مرا روی شانههایش حمل میکرد. دو فرشته کوچک بالدار مثل مرغ مگس پرزنان دنبالمان میکردند. یکی صورتی و دیگری بنفش بود. خندهکنان تلاش میکردم لمسشان کنم. سپس منظره به درهها و تپههای سرسبز تغییر کرد و صدای خنده کودکان به گوش میرسید. میخواستم به آنجا بروم، اما صدایی گفت: «نه! تو خیلی جوانی!» سپس فضا به رنگ آبی ملایم درخشان تغییر کرد و دو دروازه طلایی بسیار بزرگ پیش رویم در هوا معلق بودند.