سال اول تدریسم در دانشگاه، پدرم مردی را کشت. شرمندهام که بگویم نام مرد را به خاطر نمیآورم، گرچه یادم هست که آن مرد از دوستان خوب پدرم بود که با هم در کامیون حمل زباله شهر پیتسبورگ کار میکردند و خواهرم میگفت که خانواده آن مرد ما را میشناختند و ما هم برخی از افراد خانوادهشان را میشناختیم. آنها همدیگر را میشناختند، شناختی که سیاهپوستان در همسایگی به واسطه زندگی در یک محله به دست میآورند در یک محله افراد رنگینپوست خود را از دیگران جدا میکنند و هیچ فرقی هم نمیکند که در کجای شهر زندگی میکنید.