افسانهای آلمانی از اسبسواری حکایت میکند که، در یک روز زمستانی، بران شد تا به روستایی کنار دریاچه کنستانس براند. نزدیک دریاچه، امیدوار به یافتن قایقی که او را به آنسو برساند، تیرگی، بسا که مه، آغاز فرونشستن کرد. برف میبارد و منظر نمایان دریاچه پهناور، تپههای محیط و کوههای دوردست آلپ تیره و مبهم میشود.
اسبسوار، ناتوان از دیدن خانه یا چراغی، از گم شدن میهراسد.
عاقبت به روستایی میرسد، بیخبر از آن که عرض دریاچه را در نوشته است: یا برف ضرب سم اسب او را بر یخ خفه میکرد، یا آن که سوار چنان حواسش پی گم نکردن جهت بود که هیچ صدایی نشنید. به این هوا که راهش را گم کرده است، از روستائیان میپرسد کجا میتواند قایقی بیابد تا او را از دریاچه بگذراند. روستائیان او را تهنیت باران میکنند: «چقدر عجیب! چطور از روی آن گذشتی! یخ حتی از بند انگشت هم نازکتر است!» اسبسوار که به مهلکهای که در آن بوده آگاهی مییابد، آهسته از اسبش به زیر میغلتد و در دم جان میدهد.
این افسانه منشاء مثلی ملی در بخش جنوبی آلمان شد: آدمی که در وضعیت خطری هائلگیر افتاده باشد و بعدها به آن آگاهی یابد به «سواری روی دریاچه کنستانس» پرداخته است.