«کنجکاوی ما را به جلو هل میداد و ترس به عقب. با آمدن بهار همان حس سفر کردن و رفتن سراغم آمد. میخواستم آرزوی مادرم را برای دیدن همه کشورهای شگفتانگیز برآورده کنم. نمیدانستم قرار است بروم و رفتم چهل سال ادامه پیدا کند.» روستایی نفرین شده را تصور کنید که سالهاست هیچ دختری در آن به دنیا نیامده. قمر، قهرمان کتاب «سفر به سرزمینهای غریب»، سفرش را از همان روستای عجیب آغاز میکند. دختری جسور و ماجراجو که دستنوشتههایش در خانهای قدیمی و متروک کنار دریا پیدا میشود.