هانا آرنت میخواهد آخرین کتابش را بنویسد؛ اما انگار چیزی را فراموش کرده. همینطور که فکر میکند، دوستی از گذشته سراغش میآید. مهمان تازه وارد کسی نیست جز خودش در سن 9 سالگی! او و هانای جوان به تئاتر کوچی میروند و نمایش ترسناکی را تماشا میکنند: گرگ بدجنس و عروسک خیمهشببازی اهالی شهر را به وحشت انداختهاند. اما در سیاهترین روزها، حتی وقتی به نظر میرسد که تاریکی همهجا را فراگرفته، همیشه راه نجاتی وجود دارد. آیا درباره «تئاتر» دنیای واقعی هم همینطور است؟ آیا مردم میتوانند با کمک هم تغییر ایجاد کنند؟