در هتل، در پذیرش هتل، باب بیزلی در کنار بار ایستاده بود. تنها ایستاده بود که بیل شنکلی را دید. شنکلی هم تنها ایستاده بود و بعد به سوی باب آمد. با او دست داد و گفت تبریک میگویم باب. نمیشد که برایت از این خوشحالتر باشم. باب گفت ممنون بیل. بیل گفت بعد از اینکه جاک استاین با سلتیک قهرمان اروپا شد،به او گفتم حالا نامیرایی، اما تو سه بار قهرمان اروپا شدی، سه بار لعنتی. پس تو هم نامیرایی باب. چیزی بیش از آن. باب سرش را تکان داد و گفت نه بیل. تنها یک نفر در آنفیلد هست که هرگز نمیمیرد و آن فرد تویی. آن مرد تو خواهی بود. چون هیچکدام از این جامها، بدون تو اتفاق نمیافتادند. همه آنها را به خاطر داریم. بیل گفت این مهریانی تو را نشان میدهد باب. اما میدانم که نامیرا نیستم. میدانم که خواهم مرد.