با تخریب بناهای قدیمی، تغییر منظرههای شهری و کوچهها، خاطراتمان را از دست میدهیم. چون میدانیم دیگر کسی به خاطر نمیآورد. انسانهای دیگر، جمعهای دیگر و خاطرات دیگری به شهر میآیند. با دیدن برجهای جدید و بناهایی که به سرعت ساخته میشوند، متوجه تغییر نسل به نسل شهر میشویم. تنها شهر و خاطراتمان نیست؛ ساکنان و عابرها هم از کوچهها و میدانها عوض میشوند. شبها که در شهر قدم میزنی، این تغییر شهر را لمس میکنی. حزن کوچههای خالی شهر! محو تدریجی و بیصدای خاطرهها... ساعاتی که همه چیز در لاک خود فرو رفته.... زمانی برای لمس خود کوچهها و اشیاء، بیهیچ خاطره وصلهشدهای... در کوچهها کسی نیست... آخرین گله سگها هم رفته و سگی تنها مانده. لحظهای برای پژمردن خاطرهها...