صدای قهقهه صادق در مغازه پیچید. از میان جمعیت یک نفر گفت: بخند داداش بخند! معلومه مادرت تو رو با خنده زاییده.
صدری تا مرز گریه کردن عصبانی شده بود و سیگار به دست از مغازه بیرون رفت. آن دو هم بیرون رفتند و راه کبابی سر خیابان که پاتوقشان بود را پیش گرفتند. صدری با نفرت نگاهشان میکرد. یک نخ سیگار روشن کرد. قبلا یک بار به پدرش گفته بود "نباید جمیله توی کارخونه کار کنه. پولی که اون درمیاره توی سرش بخوره. برامون دردسر درست میشه" اما پدرش گفته بود: "نه امکان نداره، دختر من با بقیه فرق داره."