اسپرانزا خیال میکرد زندگی همیشه همینقدر فوقالعاده خواهد بود، شبیه مرتع سرسبز و تاکهای انگور و باغ رز پاپا. خیال میکرد همیشه آن خانه بزرگ باشکوه و لباسهای زیبا و گرانقیمتش را خواهد داشت و تا ابد میتواند دست گرم پاپا را در دست بگیرد و در شیبهای ملایم تاکستان قدم بزند و تپش قلب زمین را احساس کند.
اما ناگهان دنیایش فرو میریزد... اسپرانزا و مامان راهی به جز فرار ندارند. باید خانه و زندگیشان را در مکزیک رها کنند و به کالیفرنیا بروند، جایی که زندگی سخت کارگری در اردوگاه مکزیکیها انتظارشان را میکشد. اسپرانزا با این جهان بیگانه است، با آن همه کار سخت، فقر و اتاقک محقری که حالا خانه آنهاست. اسپرانزا چهطور میتواند یک رعیت باشد؟ وقتی زندگی هر لحظه سختتر میشود، وقتی که مامان مریض میشود، و اعتصاب کارگران ممکن است ریشه زندگی جدیدشان را از جا بکند، اسپرانزا باید راهی برای رهایی از آن وضعیت دشوار پیدا کند، چون حالا همهچیز به او بستگی دارد؛ زندگی خودش، و مامان.