بیحرکت.
در تاریکی ابدی.
با سایهای.
بیاستخوان میایستم.
و اندکی بعد آسمانی را.
میبینم.
که بر سایهام فرو میریزد.
بادها میچرخند.
عریانم میکنند از پیراهن.
و سایهام که میمیرد و.
فکر میکند.
به ماسههایی که از بالا با غرور میبارند.
بیحرکت.
در تاریکی ابدی میایستم.
و بدنم که زندانیام میکند در پوچیها.
و مرگم.
که چون پشهای بیحرکت.
هرگز نمیرسد.
و دستانم فکر میکنند.
به پیراهنی آغشته به بافهای از ابر.
همه چیز در ذهن من.
سیاه و تاریک است.
جز بدنم.
که از عریانی شعله میکشد.
به فانوسی فکر میکند.
که قطعه قطعه تاریخ میزند گوشتم را.
و با درد پایانش را...
بیحرکت.
در تاریکی ابدی میایستم.
با سایهای بیاستخوان.
در انتظار آسمانی دور میمانم...