کل ساختمان که با مهندسی آلمانی و به سختی یک کاخ قرون وسطی ساخته شده بود، شروع به لرزیدن کرد. لرزش به حدی وحشتناک بود که آن را در مغز استخوانها، ستون فقرات، دندانها، و روحم حس کردم. تمامی نداشت. صدای شکستن شیشه اتاق پذیرایی و ورود آب به خانه را شنیدم. کل خانه پر از آب شد. صدا آنقدر بلند بود که انگار یک لوکوموتیو به خانه برخورد کرده. نه میتوانستیم فکر کنیم و نه حرف بزنیم. هنوز هم فکر میکنم آن صدا، صدای تخریب کامل خانه بود. چشم طوفان ایان برای ساعتها روی جزیره ما بود و مثل اژدهایی که پس از صد سال خواب، از اعماق دریا بیرون آمده باشد، به تخریب و بلعیدن خانهها، زندگیها، و کسبوکارها ادامه میداد. ناگهان احساس غریبی به من دست داد. احساس کردم به خاطر تمام موهبتهای شگفتانگیزی که در زندگی داشتم، قدردان و شکرگزارم. از آنچه ساخته بودم راضی بودم و از اینکه هرگز اجازه ندادم گذشتهام آیندهام را خراب کند به خودم افتخار کردم. زندگی شاد و موفقی را با وجود تمام سختیها ساخته بودم. با خودم گفتم اگر الان بمیرم چیزی از دست ندادهام. زندگی شاد و پرباری داشتم. احساس شکرگزاری داشتم. زندگیام در چشم بههمزدنی در ذهنم مرور شد و از آن با حیرت و شگفتی یاد کردم. بعضی افراد انتخاب میکنند که باقی عمرشان را پشت یک تروما پنهان شوند و به همه بگویند که چقدر در حقشان بیانصافی شده. آنها معتقدند که حق دارند عصبانی و بداخلاق و بیزار باشند. آنها هر رفتار خود را با ارتباط دادن آن به حادثه ناگواری که برایشان رخ داده، توجیه میکنند و همیشه طلبکارند. اما من نمیخواهم کار شما به آنجا بکشد. ما هر روز حق انتخاب داریم و باید تصمیم بگیریم: آیا طوفانهای زندگی، مرا آدم بهتری میکنند یا بدتر؟