سرش زیر آب رفت. آب دریا، بینی و دهانش را پر کرده بود؛ چشمانش را باز کرده و به عمق سیاه اقیانوس زیر پاهایش نگاه کرد. لحظهای بعد چیزی با پایش برخورد کرد، شاید بخشی از یک لاشه یا آهنپاره، نمیتوانست بگوید دقیقا چه چیزی. تنها چیزی که میدانست این بود که قرار است بمیرد.
بعد دوباره همان ضربه تکرار شد. این بار ضربهای متفاوت به کپلها و هرچه که بود، طوری او را حرکت داد که سر و شانههایش از آب بیرون آمده و توانست دسته پلاستیکی قایق بادیای که هنوز خالی نشده بود را بگیرد...