همه چیز را برای مادر باز کرد، هرچه در سفره دلش بود را. اما نه طرف او را گرفته بود و نه خود را، کاملا بیطرف بود. نه دستانش به لرزه افتاده بودند و نه نفسهایش به شماره. اما آخر سر همه حرفهایش، چون همیشه سرش را بالا آورده تا اشکهایش را پاک کند. صفا خودش را رها کرده بود. آرام میگریست. اینبار دیگر از او نپرسیده بود که چرا پیش از این با من در میان نگذاشته بودی. با خودش فکر میکرد، به این که هیچگاه نتوانسته بود به دخترش نزدیک شود و او را بفهمد. خود را مقصر میدانست، مقصر گرفتاریهای او.