در آن سوی دریاچه نقرهفام، شمایل لرزان کاکاسیاهها به چشم میخورد که مارورا و پیچ و تابخوران، در روشنایی مهتاب میلولیدند، شبیه آکروباتهایی که مدتها بیتحرک بودهاند و حالا مجورند با تنها تهمانده توانشان از روی بند عبور کنند.
همگی در یک صف رژه میرفتند، مارپیچوار به دور دایرههای هممرکز، گاهی سر به عقب، و گاه به روی سازهاشان خم میشدند، درست شبیه ربالنوع فلوتزن مزارع. از درون شیپور و ساکسیفون، بیوقفه صدای ناله و زوزه نغمهای درهم به گوش میرسید که دمی شاد و پرآشوب بود، و لحظهای بعد محزون و شورانگیز... شبیه رقص مرگ در اعماق کونگو. آردیتا فریاد زد: «بیا برقصیم، با این صدای محشر جاز نمیتونم همینطور بیحرکت یه گوشه بایستم...»