روزی که قرار بود تصمیم بگیرد در مسیری که عقل و وجدان بشـریت را روشن میکند قدم بگذارد، دیر یا زود از راه میرسید.
"با تـمام قلبم این را باور دارم، صبـر و سکوتم ناشی از این باورم بود.
تا آن روز هر اتفاقی که میافتاد باید تحمل میشد.
قانون بازی این است! بازی زندگی!
به قول شاعر: " زندگی شوخی بردار نیست"
هزاران جزامی را درمان کرد و به زندگی بازگرداند...
بانی مدرسه رفتـن هزاران کودک در راس آن ها دختـر بچهها شد.
همیشه تک و تنها بود؛ اما هرگز تنـها نبود.
برای این که در کنـار کسی جـای بگیرد از باورها و الویتـهایش نگذشت و کوتاه نیامد اما صدها هزار نفر در کنار او جای گرفتند.
سـرگذشت واقعی.
تـورکان سیـلان... تک و تنـها!