لوکی برای بار آخر در نور مهتاب به حیاط نگاه میکند. بعد برمیگردد و میخواهد وارد خانه شود که صدایی میشنود. بسیار ضعیف، اما شبیه یک سوت است.
لوکی برمیگردد. شاید باد بوده، اما دوباره صدا میآید. از سمت ماشین است. لوکی زیر برف به طرف ماشین میرود. وحشت در چشمهایش نمایان است. دوباره صدای سوت را میشنود. سرعتش را زیاد میکند.