قضیه از این قرار است: انسان مهمی به ما باور دارد، بلند و محکم و برخلاف تمام شواهد، و در طول زمان کمکم خودمان هم به همین باور میرسیم. باور نمیکنیم که بینقصیم؛ اما آرام آرام نسخهای از خودمان را میبینیم که استادها و مربیها، مادربزرگهای زیر خاک، آن را دیدهاند و منعکس میکنند: نسخهای که کافی است و به قدر کافی خوب است.
به خودم میگویم کارت را بکن، بعدش؟ گوشهای بنشین و زانوهایت را بغل کن و بگذار تمام دیدهها و دانستههایت کنار هم قرار بگیرند و سرگرمت کنند و فقط برای سرگرمی تو جلوی چشمهایت برقصند. تو کار خودت را بکن، شگفتیها و دوستداشتنیهایت را داشته باش: شعر دوازده هزار خطیات، قلقلک چمن روی رانهایت، حرکت آسمان بالای سرت، ابری یا آفتابی، صداهای دوستداشتنی عروسی یا موعظه کلیسا، نامهای از طرف مادربزرگ، چیزهای خوب را به یاد بیاور: آفتابسوختگی قدیمیای که دوستش داشتی، یک بشقاب پاستای خانگی. کار خودت را بکن. بعد عقب بنشین و تماشا کن. از جنگیدن با چنگ و دندان برای زنده ماندن به آرامش برس. درست مثل حرفی که پدر روحانی زد، زندگی رازی است که باید از سر گذراند. رازت را زندگی کن.