گریدی گرین، نویسندهای موفق، بهترین و در عین حال بدترین روز زندگیاش را تجربه میکند. او یا هیجان به همسرش ابی تلفن میزند تا خبری خوش را با او در میان بگذارد، اما در میان مکالمه صدای ترمز ناگهانی ماشین را میشنود، بعد صدای باز شدن در و سپس سکوت. وقتی ماشین ابی را در لبه صخره پیدا میکنند میبیند چراغهای جلو هنوز روشن هستند، در راننده باز مانده و تلفن او روی صندلی است. اما خود ابی ناپدید شده است. گریدی یک سال بعد همچنان در غم از دست دادن همسرش غرق است و ناامیدانه به دنبال پاسخ میگردد. بیخوابی به جانش افتاده و دیگر قادر به نوشتن نیست. برای یافتن آرامش به جزیرهای دورافتاده در اسکانلند سفر میکنند تا شاید زندگیاش را از نو سروسامان دهد، اما چیزی را میبیند که غیر ممکن به نظر میرسد. زنی که دقیقا شبیه همسر گمشدهاش است. زنها گمان میکنند شوهرانشان تغییر خواهند کرد، اما این اتفاق نمیافتد. مردها گمان میکنند همسرانشان تغییر نخواهند کرد، اما این اتفاق میافتد.