... «باراک اوباما» برای اولینبار در 2008، بعد از این که رای کافی برای کاندید شدن به دست آورد، با من تماس گرفت تا پیشنهاد دهد به عنوان معاون رییسجمهور همراه انتخاباتیاش باشم.
من در قطار به سمت خانهام در ویلمینگتون در حرکت بودم که تلفنم زنگ زد. اجازه میخواست تا من را برای تحقیق معرفی کند و من گفتم، «نه». به او گفتم، «به هر طریقی که بتوانم به تو کمک خواهم کرد. اما نمیخواهم معاونرییسجمهور باشم.»
این حرف را کاملا جدی گفتم. این که از من چنین درخواستی شده بود مایه افتخار من بود، ولی سی و پنج سال بود که سناتور بودم، کاری که عاشقش بودم، آن هم در نهادی که آن را تکریم میکردم. به عنوان یک قانونگذار قوی، احترام کسب کرده بودم و سابقه زیادی داشتم. آقای خودم بودم و از کارم لذت میبردم. در ضمن معتقد بودم میتوانم در سمت رییس کمیته روابط خارجه مفیدتر واقع شوم تا به عنوان معاون رییسجمهور.
اصرار کرد که این یک تعارف نیست و از قبل من را به عنوان کاندیدای صلح انتخاب کرده است. گفت، «من جدی میگویم، ولی همین حالا جواب میخواهم».
- پس جواب من نه است...