.... سفر میکرد، مثلا.
و هر بار به سرزمین دیگری میرفت: میرفت به مرکز لندن، با قطار میرفت به در و دشت، به قلة کوهی میرفت که برف تا کمرش میرسید، یا به بزرگترین کلیسای جهان میرفت، ستونهای آن را میشمرد و توی چشم شامیل مسیح مصلوب خیره میشد. سفر میکرد. و چیزی که فهمیدنش خیلی سخت بود این بوده از کجا میدانست کلیسا یا برف یا ببر چه شکلی است....
منظورم این است که او هیچ وقت پایش را از این کشتی پایین نگذاشته بود، حتی یکبار. شوخی نبود، کاملا درست بود. هیچوقت پیاده نشده بود. حتی یک بار. و آن وقت طوری بود که انگار همة این چیزها را به چشم خودش دیده است. تو به نووه چنتو میگفتی " یک بار رفته بودم پاریس" و او ازت میپرسید که مثلا باغ فلان را دیدهای، یا فلان جا غذا خوردهای، همه چیز را میدانست. بهات میگفت: "چیزی که توی پاریس دوست دارم این است که روی پل پون نوف قدم بزنم و منتظره غروب خورشید بمانم و وقتی که کشتیهای تفریحی از آنجا میگذرند بایستم و برایشان دست تکان بدهم."
اما نووه چنتو، تو پاریس را دیدهای؟
نه.
پس دیگر...
یعنی، آره...
یعنی چی، آره؟
پاریس.