پس از حضور یک پیک در روستا و اعلام شروع جنگ، توسط وی، فرزندش را راهی جبهه میکند و چندی بعد پیک با خبر فوت پسر نزد زن بازمیگردد. در هیاهوی جنگ، فرزند زن بر اثر لگد یک اسب میمیرد. پیک پس از رساندن خبر بازمیگردد. و این بار زن به همراه پدر معلولش، که روی صندلی چرخدار زندگی میگذراند، حضور دارد. او با بدخلقیهای پدر به خوبی کنار میآید و تمام مدت سعی در آرام کردن وی دارد. هنگامی که پیرمرد حوصله دارد از خاطرات زمان جنگ و آشناییاش با مادر دختر سخن میگوید. پدر از زمانی میگوید که در یک محاصره با شنا از بین اجساد شناور در آب، خود را نجات داده و گریخته است. باز هم پس از مدتی پیک از راه میرسد و از همان نبرد که پدر در آن شرکت داشته میگوید. خاطرات او را مرور میکند و در انتها یادآوری میکند که پدر در راه بازگشت به وطن از شدت تنهایی عقل خود را از دست میدهد، چون تنها بازمانده جنگ بوده است. پیک پس از اندکی سخن گفتن و وقت گذرانی میرود. این بار زن جوان سعی دارد میز را برای پذیرایی از همسرش، هانس، که به تازگی از جنگ بازگشته، به بهترین نحو بچیند. اما مرد در جنگ و بر اثر فشارهای نظامی، دچار پرخاشگری و وسواس شده و به آزار همسر خود میپردازد. چندی بعد مجددا پیک وارد میشود و به زن خبر میدهد که زمان شروع حمله، همسر وی به زمین افتاده و زیر دست و پای افراد ارتش خودی مرده است و آنقدر زیر پوتین سربازها لگدمال شده که چیزی از وی باقی نماده است. پیک اکنون تمامی پوتینهایی که مرد را در زیر خویش گرفتهاند، برای زن آورده و تصمیم دارد بعد از این با او بماند.