سال 1944 بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.