تصورم این بود عشقی که به او حس میکردم متعلق به گذشته و دختر احمق و تنهایی بود که هرگز نمیخواستم دوباره همان شوم.
سعی کردم آن دختر و عشقی را که حس میکرد دفن کنم،
همانطور که پیشتر سعی کرده بودم قدرتم را دفن کنم. اما نباید این اشتباه را دوباره تکرار کنم. اولینبار که وارد قلمروی سایه شدم از تاریکی و مرگ خودم میهراسیدم.
حالا تاریکی دیگر برایم معنایی نداشت و میدانستم که مرگ زودرس نیز میتوانست همچون هدیهای به شمار آید. این حقیقتی است پشت یک چهره جذاب و قدرتهایی اعجازگونه، حقیقتی که در فضای خالی و مرده بین ستارگان بود. سرزمین بایر و برهوتی که توسط هیولاهایی مخوف اشغال شده بود.