در قعر لانه خرگوش رمانی است که با زبانی ساده و طنزآلود و با روایت پسربچهای به نام توچتلی پیش میرود که قصه سفرش به آفریقا را میگوید، سفری برای شکار گونه نادری از اسب آبی. اما در اصل، این صرفا قصهای است که توچتلی گمان میکند که میگوید؛ قصههای حقیقی در جای دیگری رخ میدهند.
این خبری است که امروز در تلویزیون گفتند: ببرهای باغوحش گوادالاخارا زنی را درسته خوردهاند، البته به جز پای چپشاش. شاید پای چپاش خیلی آبدار نبوده. یا شاید ببرها در آن لحظه سیر شده بودند... زن خوردهشده سرپرست نگهبانان باغوحش بود و دو بچه، شوهر و پرستیژ بینالمللی داشت.
واژه قشنگی است، پرستیژ... مردی که در اخبار بود در پایان گزارشاش چهرهای غمگین به خود گرفت و گفت امیدوار است سرپرست نگهبانان باغوحش در آرامش باشد. چه احمقانه! او جویده شده و درون شکم ببرها بود. و چند صباحی آنجا بود تا ببرها هضماش کنند، و سرانجام به مدفوع ببرها بدل میشد. در آرامش باشد؛ دیوانه. در بهترین حالت، صرفا پای چپ او در آرامش خواهد بود.