لوله هفت تیر را روی شقیقه و انگشت لرزانم را روی ماشه گذاشتم. همان دم صدای آشنایی از طبقه پایین شنیدم. مرد خوانندهای با صدای زیر شروع به خواندن کرد. «خداوند چیزی را به من باز نمیگرداند»
فاوست! چه به موقع! منتظر ابلیس میشوم تا بیاید تو. برای آخرین بار. دیگر آن را نخواهم شنید. انگشت لرزانم روی ماشه مانده بود. صدای در آمد. هفت تیر از دستم افتاد...