در داستان حاضر «بیلی باد»، انسانی است سرراهی که هیچ اطلاعی از پدر و مادر واقعی خود ندارد. نقص مادرزادی او لکنت زبانش است که در لحظات بحرانی به سراغش میآید. او در کشتی «حقوق بشر» در شغل ملوانی مشغول به کار است. کاپیتان «ور» و دیگر ملوانان او را دوست دارند، اما ناظم کشتی یعنی آقای «کلا گارت» که ذاتا آدمی است خبیث و خشن، از دوستی دیگران با بیلی خوشش نمیآید و در پی آزار اوست. بیلی در برابر تمامی کارهای سختی که کلاگارت به او واگذار میکند از خود مقاومت نشان میدهد تا زمانی که کلاگارت در حضور ناخدا «ور» به بیلی تهمت برانگیختن شورش در کشتی را میزند. «بیلی» که به دلیل لکنت زبان، قادر به دفاع از خود نیست با مشت به شقیقه کلاگارت میزند و فاجعه آغاز میشود.